یک اهری و اتفاقات ساده

دل است دیگر
گاهی هوایی می شود.
دلم براش خیلی تنگ شده بود. برنامه داشتم اولین فرصتی که اهر رفتم حتما برم و ببینمش.

توی اینستا براش پیام گذاشتم و شماره م رو فرستادم که جوابم رو بده. گپی کوتاه باهم زدیم و گفتم حتما اهر که بیام میرم سراغش.

اردیبهشت شد و من رفتم اما خبر کوتاه بود.

آقا صادق با همه ی محبت هایی که داشت، رفت!

یه روزهایی بود که اگر می خواستی اسم اهر رو در موتور جستجوها بگردی، اولین آدرس همون یک اهری و اتفاقات ساده در بستر بلاگفا بود که البته از تیغ سانسور در امان نماند و از ریشه حذفش کردند.
صدای گرم آقا صادق و طنز خاصی که مخصوص خودش بود، گرمی متفاوتی به صحبت هاش می داد.

امان از لحظه ها که نمی مانند ...

این آرزوی صادق بود که در گفتگو با یک نشریه محلی بیانش کرده بود:

« دلم میخواهد انسان به معنی واقعی کلمه انسان باشد. دلم میخواهد کلمه نحس جنگ ، مبارزه ، نبرد و ... هر اسم دیگری که میشود رویش نام نهاد از زندگی انسان برای همیشه و از بیخ و بن محو شوند. پرواز را میپرستم و آزادی انسان را هم دلم میخواهد ، چه کنم؟ »

تصویر و داستان شخصی هر کدام از ما

یه مدتی هست دارم در مورد "آینده" مطالعه میکنم.

ذهنم رفته سراغ اینکه ایرانیان چه تصویری از "آینده" در ذهنشون دارند؟!

در مورد اینکه تصاویر چطوری می تونند کنش های کنونی ما رو شکل بدهند و هدایت کنند، خیلی دارم فکر میکنم.

یکی دو هفته پیش یه دوستی اومده بود خونه م، با هم حرف میزدیم که صحبتمون رفت سمت اینکه چرا برای اتاقم فرش نمی خرم؟!

فکر کردم گفتم برای اینکه مدت اجاره این خونه چند ماه دیگه تموم میشه و من میخوام از این خونه برم. اگر فرشی بخرم، چون شرایط این خونه خاص هست احتمالا در خونه بعدی که اجاره کنم، این فرش کاربرد نداشته باشه، برای همین هزینه نمی کنم!

بعد که به این دیالوگ فکر کردم، به ذهنم رسید که الان چقدر از شهروندان ایرانی یا خودشون تمایل به رفتن دارند یا حداقل اینکه می خوان بچه شون رو بفرستند خارج.

یعنی کسی که قصد نماندن و رفتن دارد، چقدر می تواند به ساختن فکر کند؟!

تصویر و داستان شخصی هر کدام از ما

یه مدتی هست دارم در مورد "آینده" مطالعه میکنم.

ذهنم رفته سراغ اینکه ایرانیان چه تصویری از "آینده" در ذهنشون دارند؟!

در مورد اینکه تصاویر چطوری می تونند کنش های کنونی ما رو شکل بدهند و هدایت کنند، خیلی دارم فکر میکنم.

یکی دو هفته پیش یه دوستی اومده بود خونه م، با هم حرف میزدیم که صحبتمون رفت سمت اینکه چرا برای اتاقم فرش نمی خرم؟!

فکر کردم گفتم برای اینکه مدت اجاره این خونه چند ماه دیگه تموم میشه و من میخوام از این خونه برم. اگر فرشی بخرم، چون شرایط این خونه خاص هست احتمالا در خونه بعدی که اجاره کنم، این فرش کاربرد نداشته باشه، برای همین هزینه نمی کنم!

بعد که به این دیالوگ فکر کردم، به ذهنم رسید که الان چقدر از شهروندان ایرانی یا خودشون تمایل به رفتن دارند یا حداقل اینکه می خوان بچه شون رو بفرستند خارج.

یعنی کسی که قصد نماندن و رفتن دارد، چقدر می تواند به ساختن فکر کند؟!

عصبانیت

چند روزی هست بخاطر خوانش یک کتاب، توجهم به رفتارها و افکار آدم ها و مهمتر از اون، سازوکار و روش فکر کردنشون جلب شده.

نحوه ی مواجهه ی مردم با مشکلات و مسایل روزمره

نحوه ی حساسیت زایی آنها در مورد مسایل کلان و کشوری.

پریروز برای بررسی و انتخاب و خرید یه میز و صندلی، رفته بودم بازار. از جلوی مغازه دارهایی که با هم بیرون از مغازه صحبت می کردند رد می شدم و چندین بار کلمات و جملاتی در مورد تحریم ها، وضعیت وخیم اقتصادی و همچنین دریای خزر شنیدم. 

یکی شون داشت میگفت شنیدی که توی خزر هم چقدر باختیم؟! 

و اون یکی هم کاملا تاییدش می کرد.

من سال ها هست بدون تلویزیون زندگی میکنم و گاهی وقتی به زادگاه مادری سفر میکنم، مقداری برای تماشای تلویزیون همراه مادرم صرف میکنم، برای همین دسترسی به مباحث بی بی سی فارسی ندارم. اما تیتر روزنامه ها و سایت ها رو که خوندم، فهمیدم باز هم التهاباتی در مسیر تزریق هست.

رد برنامه را از اخبار و سایت ها گرفتم.

صحبت های مردم چقدر روند و ماهیتی تکراری داشتند و اینکه چقدر تحت تاثیر این شبکه بودند.

از جمله دیگر مشاهداتم، عصبانیت خفته ای هست که در تعاملات مردم بروز میکنه. به نظرم برای تغییر وضعیت به یه جشن پس از پیروزی تیم ملی و از این اتفاق ها نیز داریم، وگر نه هزینه ی تخلیه ی این احساسات و عصبانیت ها بالا هست و نمی توانیم ازش اجتناب داشته باشیم.

موضوعات گفتگو در مهمانی ها

خانه آشنایی مهمان بودم.

تمام صحبت هایشان حول تحلیل مسایل اقتصادی بود و پیش بینی آینده !

البته در اصل، ترس از آینده ی نامعلومی که تصور می کردند هیچ نقشی در آفرینشش ندارند.

به عنوان یک پژوهشگر مسایل اجتماعی، از من انتظار داشتند وضعیت دلار و سکه را پیش بینی کنم!

از من طفره رفتن و از آنها باز به همان نقطه برگشتن که نظرم را بگویم.

یک ایده در صحبت هایشان تکرار می شد و آن هم اینکه، وضعیت درست نخواهد شد.

 

اعتراف میکنم به اندازه ی وضعیت کنونی در تلاش برای آرام نگهداشتن فضا و امید بخشیدن، ناموفق نبوده ام.

عملا در اکثر موارد یا شواهد ارایه شده آنقدر زیاد و بزرگ است که به هیچ استدلالی تغییر نمی پذیرد یا هم اینکه من هم جزو همین ها هستم و فشارها بر من هم کارگر افتاده است.

 

اُبَِر ترومای ایرانی

این چندمین بار هست که مسیر رفت و آمد با تاکسی، صحبت های راننده و مسافران که عموما در نالیدن از وضعیت جاری کشور هست، به سمت آن جوانی می رود که سکه ی بسیاری خریده است.

در صحبت ها می توان هم بُهت دید و هم نفرت!

نفرتی که به سرعت در حال ریشه دواندن است.

نفرت با خشم یک تفاوت عمده دارد. نفرت در درون آدم  و جامعه عمل میکند و خشم نسبت به دیگری ابراز می شود.

نفرت اجتماعی که در این روزها سرعت و شدتش بیشتر هم میشود، چالش بزرگی هست در این وانفسای مسایلی که داریم.

مسلما هنوز در تاکسی ها و جاهای دیگر این بحث ها تداوم خواهند داشت!

راه برونرفت از این وضعیت چیست؟

رویای ایرانی

دیشب که به خانه بر میگشتم، در طی مسیر آرزوهای یک ایرانی را می شنیدم.

راننده تاکسی از جلوی یه تابلوی تبلیغاتی که رد می شدیم، یهویی یادش به دو تن سکه افتاد.

به اینکه چقدر باید پول داشته باشی که بتوانی این اندازه سکه بخری.

از همان صحبت های رایج نیز زد:

گفت این از خودشون بوده. وگر نه کی می تونه این همه پول داشته باشه برای خرید سکه.

بعد یه حساب سر انگشتی کرد و گفت:

"اگر من پانصد میلیون داشتم، همه ی خواسته هام برآورده میشد!

25 میلیون می دادم و یک پراید نقدی می خریدم؛ نه مثل ماشینی که الان دارم و همه ی دغدغه م پر کردن قسط ماهانه ی اون هست"

او از باقی آرزویش نیز گفت:

"120 تومن از این پول رو هم میدم توی بخش پایین شهر شیراز، آپارتمانی برای خودم می خرم"

حدود 50 میلیون هم وسایل مطلوب خونه رو میخرم"

اوج برنامه ریزی اش اما اینجا بود که گفت:

"باقی پول که 300 میلیون هست رو میذارم بانک و ماهانه سودش رو دریافت میکنم"

اینطوری می تونم تا آخر عمر زندگی راحتی داشته باشم!

 

به زعم وی، که 40 سال از زندگیش را رد کرده بود، زندگی هیچ لذتی به وی نداده بود. همه اش دویدن بوده و نرسیدن!

او آرزو داشت فقط پانصد میلیون به وی بدهند.

او اصلا برنامه ی ای برای تحقق آرزویش در سر نداشت.

هیچ راهی برای به دست آوردن این پول به ذهنش نمی آمد.

فقط تقاضا و آرزویش را داشت.

 

به هزاران هزار هموطنی می اندیشم که رویاهایشان فقط در گفتگوها و آن هم با غریبه ها مطرح می شود.

به همانهایی که یاد نگرفته اند برنامه ای برای خود داشته باشند.

همان هایی که تجربه ی شکست ناسی از اقدام را ندارند. 

آنها پیش از اقدام شکست خورده اند.